Thursday 7 February 2013

يكي از فانتزي هام اينه كه رييس كل بانك مركزي بشم!


يكي از فانتزي هام اينه كه رييس كل بانك مركزي بشم  ، همچين برينم به اقتصادمملكت كه تن "نوربخش" تو گور بلرزه ، همه رو هم مجبور كنم بهم بگن دكتر، با " ت" و " ر" غليظ.
دوس دارم امين همه باشم، همه، همه چيزشون رو بسپارن به من و خيالشون راحت باشه، خودم از دار دنيا چيزي نداشته باشم اما موقع حرف زدن از ميليارد كمتر نگم.
دوست دارم شركتهاي ساختموني بهم اعتمادكنن، منم ريشمو سفيد كنم كه اين اعتماده بهم بياد، بعد يه چك "صدو بيست و سه هزار ميلياردي" بهم امانت بدن كه ببرم ونزوئلا ، وقتي واسه تعطيلات ميرم اونجا ، منم به هواي اينكه همه حواسشون به آلمان و ونزوئلاس يه پرواز بگيرم و برم نيوزلاند و در حالي كه دارم به دوربين چشمك ميزنم تو هواي مه آلود ولينگتون تو دوردست ها گم و گور بشم...


Wednesday 6 February 2013

يكي از فانتزي هام اينه كه رانت خوار بشم...


يكي از فانتزي هام اينه كه رانت خوار بشم،يه قرار خيلي مهم با احمدي نژاد بزارم و برم دفترش، بشينيم با هم چايي بخوريم با خرما ،گاهي يواش صحبت كنم و اونم تلاش كنه اوسكولم كنه...
هي ازم حرف بكشه منم كل فك و فاميلامو رانت خوار جلوه بدم ، هي ازم حرف بكشه هي من توضيح بدم، حتي خالي ببندم و هي قپي بيام، بگم آقا رو هم خريديم ، با ماست ، از خودمونه حاجي،تو با ما راه بيا كلي پول توشه...
آخراي جلسه كه شد به هواي برداشتن قند برم پشت ميزش و دوربيني رو كه برا فيلمبرداري از جلسه مون جاساز كرده آروم كف برم و بزارم زير بغلم ، يه چشمك رو به دور بين بزنم و با كلي خوش و بش از دفترش بيرون بيام و تو دور دستها تو غروب دودآلود خيابوناي تهران گم بشم ...